درویش و ده
درويشی به در دهی رسيد. جمعی كدخدايان را ديد آن جا نشسته. گفت: مرا چيزی دهيد وگرنه به خدا با اين ده همان كار كنم كه با ده ديگر كردم.
ايشان بترسيدند. گفتند: مبادا كه ساحری باشد كه از او خرابی به ده ما برسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه: با آن ده چه كردی؟
گفت: آنجا چيزی خواستم ندادند به اين ده آمدم، اگر شما نيز چيزی نمی داديد اين ده را رها می كردم و به دهی ديگر می رفتم.
:: موضوعات مرتبط:
,
,
:: برچسبها:
درویش و ده ,